مها:بهترین هدیه خدا

عشق که میگن یعنی همین

مینویسم برای غنچه ای که خدا در وجودم گذاشت و من لحظه به لحظه تا 9 ماه باهاش زندگیرو زندگی کردم .همون غنچه ای که در بطنم ریشه کرد و من و عشقم رو عاشقتر .همونیکه که حالا گلی شده و تکمیل کرد عشق بین من  و مهدیم را .

شاید روزی دیگر من نباشم اما این عشق تا ابد خواهد ماند برای او و برای کسی که دنیا را و همه چیزم را به پایش خواهم ریخت .آری برای عشقم مهدی و فرزندم

خدایا شکرت برای داشتن این زیباییها

خاطره

عسلکم الان که دارم واست مینویسم تو مشغول شیطونی هستی و منم باید چهار چشمی حواسم بهت باسه که کار خرابی نکنی .دیروز از رو تخت افتادی نمیدونی چی کشیدم گلم .دخترکم اخه همه جا که نباید رفت الان گیر دادی به اسپیکر بیا اینور مامان .این جمله ای هست که همش میگم.میدونم مبخوای چیزای جدید رو کشف کنی عشقم.ولی مراقب باش همیشه من کنارت نیستم که هواتو داشته باشم یا دستتو بگیرم نیوفتی اون بیرون خودت باید مراقب خودت باشی.   راستی جمعه رفتیم فشم خیلی خوش گذشت .تو اونجا بیشترش خواب بودی و اخرش که میخواستیم بریم بیدار شدری و شروع به بازی کردی و من و بابا بردیمت کنار اب کلی کیف کردی .اخه عاشق اب بازی هستی.  قربونت بشم که الان اومدی سرت گذاشتی رو پا...
4 تير 1392

خوابوندنتم سخته خدایی..........

سلام شیطونک من الان که دارم مینویسم از پروژه خوابوندنت ناموفق بیرون اومدم و سپردمت به بابایی که باهات بازی کنه خسته بشی بخوابونمت .7 بار خوابوندمت ولی به محض اینکه میزاشتمت زمین میومدی رو شکم و زل میزدی به من و میخندیدی .آخه عزیزم مامان خسته میشه . الانم که حسابی داری جیغ جیغ میکنی فدات شم .من برم دیگه ببینم میتونم بخوابونمت یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستی فردا میریم تفریح .قول بده شیطونی نکنی .
31 خرداد 1392

بازگشت بعد یه مدت طولانی

سلام ملوسکم .میدونم خیل یبد قولی کردم و یه مدت طولانیه که چیزی واست ننوشتم .اما مقصر خودتی که اینقدر ناز و شیطونی که نمیتونم یه لحظه ازت جدا بشم و رهات کنم .دخترک نازم خیلی دوست دارم .تو شدی تموم دنیای من و بابا مهدی .اگه بدونی که چقدر زندگیمون از قبل شیرینتر شده .تموم لحظه هامون تو شدی .صدای خنده هات شده .عاشق وقتایم که وقتی بهت میگم جان  از ته دل میخندی و یا وقتی بابا رو میبینی چنان دست و ÷ا میزنی که نگو. به قیافه های آشنا میخندی .٢ هفتست غذای کمکی رو شروع کردم .چهرت از خوردن مزه های جدید دیدن داره .چنان اشتیاقی واسه خوردن داری که نگو . وقتی من و بابا مشغول خوردن میشیم که نگو غر غرات شروع میشه که به تو هم بدیم . عاشقتم...
22 خرداد 1392

دخترم واقعا عجله داشت

سلام خیلی وقت نمیکنم کامل توضیح بدم .چون در حال حاضر تمام وقتمو مها پر کرده و از بودن کنارش لذت میبرم .فقط اینو بگم که مها خانوم ما که قرار بود 13 آذر به دنیا بیاد با عجله خودش 11 آذز ساعت 10:45 شب با وزن 850/2 و قد 49 تو بیمارستان مصطفی خمینی با مهربونی خانم دکتر مهری صالحی قدم رو چشم و قلب من و باباش گذاشت و شد دنیای ما تو یه فرصت دیگه خاطره زایمانمو میگم .اینم چند تا عکس از دختر گل ما
27 آذر 1391

لحظه دیدار نزدیک است

سلام نانازم.خوبی عسلم؟ دختر گلم تکونات خیلی کمتر شده و دیگه خبری از اون لگدای جانانه نیست . مامانی جات تنگ شده ؟عزیزم دیگه چیزی نمونده بیای تو بغلم.٤٢ ساعت دیگه تقریبا ......... عزیزم یه چند روزیه درد دارم .کمر درد و دل درد و اوففففففف هر دردی که فکرشو بکنی . امروز میخوام وسایلی رو که قراره تو ١٠ روز بعد از به دنیا اومدنت استفاده کنیم جمع کنم .آخه قراره ١٠ روز مهمون مادر جون باشیم (مامان من) .کاش بابا مهدی هم همش کنارمون باشه . باورم نمیشه راستی راستی دارم مامان میشم .یعنی فرشته ی من چه شکلیه .؟ امیدوارم این ساعتهای باقیمونده هم به خوبی بگذره . اما دلم خیلی واسه این روزا تنگ میشه ...
11 آذر 1391

آخرین ویزیت بارداری و قطعی شدن تاریخ سزارین

سلام دخترکم .دیروز واسه آخرین ویزیت رفتم و برای آخرین بار صدای قلبت رو از توی شکمم شنیدم .وای چقدر دلم تنگ این روزها میشه .دکتر فشار و وزنمو گرفت .فشارم خوب بود ولی همچنان وزن اضافه نکرده بودم مامانی . بعد از این بررسیها خانم دکتر با کلی حساب کتاب و بررسی گفت ١٣ آذر میای تو بغلم .وااااااااااااااااای چقدر خوشحال شدم .میبینی دیگه چیزی نمونده گلکم .خلاصه نامه بیمه و بیمارستان رو بهم داد و توصیه های لازمم کرد یه کمی استرس گرفتم ولی وقتی به اومدنت فکر میکنم کلی ذوق میکنم .واسه ٢٠ آذر هم گفت وقت بگیرم که برم واسه بررسی بعد از زایمان .بعدشم از منشی مطب خداحافظی کردم و گفتم واسمون دعا کنه.به بابا مهدی زنگ زدم کلی خوشحال شد که قرار به همین ...
8 آذر 1391