مها:بهترین هدیه خدا

خاطره

عسلکم الان که دارم واست مینویسم تو مشغول شیطونی هستی و منم باید چهار چشمی حواسم بهت باسه که کار خرابی نکنی .دیروز از رو تخت افتادی نمیدونی چی کشیدم گلم .دخترکم اخه همه جا که نباید رفت الان گیر دادی به اسپیکر بیا اینور مامان .این جمله ای هست که همش میگم.میدونم مبخوای چیزای جدید رو کشف کنی عشقم.ولی مراقب باش همیشه من کنارت نیستم که هواتو داشته باشم یا دستتو بگیرم نیوفتی اون بیرون خودت باید مراقب خودت باشی.   راستی جمعه رفتیم فشم خیلی خوش گذشت .تو اونجا بیشترش خواب بودی و اخرش که میخواستیم بریم بیدار شدری و شروع به بازی کردی و من و بابا بردیمت کنار اب کلی کیف کردی .اخه عاشق اب بازی هستی.  قربونت بشم که الان اومدی سرت گذاشتی رو پا...
4 تير 1392

خوابوندنتم سخته خدایی..........

سلام شیطونک من الان که دارم مینویسم از پروژه خوابوندنت ناموفق بیرون اومدم و سپردمت به بابایی که باهات بازی کنه خسته بشی بخوابونمت .7 بار خوابوندمت ولی به محض اینکه میزاشتمت زمین میومدی رو شکم و زل میزدی به من و میخندیدی .آخه عزیزم مامان خسته میشه . الانم که حسابی داری جیغ جیغ میکنی فدات شم .من برم دیگه ببینم میتونم بخوابونمت یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستی فردا میریم تفریح .قول بده شیطونی نکنی .
31 خرداد 1392

بازگشت بعد یه مدت طولانی

سلام ملوسکم .میدونم خیل یبد قولی کردم و یه مدت طولانیه که چیزی واست ننوشتم .اما مقصر خودتی که اینقدر ناز و شیطونی که نمیتونم یه لحظه ازت جدا بشم و رهات کنم .دخترک نازم خیلی دوست دارم .تو شدی تموم دنیای من و بابا مهدی .اگه بدونی که چقدر زندگیمون از قبل شیرینتر شده .تموم لحظه هامون تو شدی .صدای خنده هات شده .عاشق وقتایم که وقتی بهت میگم جان  از ته دل میخندی و یا وقتی بابا رو میبینی چنان دست و ÷ا میزنی که نگو. به قیافه های آشنا میخندی .٢ هفتست غذای کمکی رو شروع کردم .چهرت از خوردن مزه های جدید دیدن داره .چنان اشتیاقی واسه خوردن داری که نگو . وقتی من و بابا مشغول خوردن میشیم که نگو غر غرات شروع میشه که به تو هم بدیم . عاشقتم...
22 خرداد 1392

دخترم واقعا عجله داشت

سلام خیلی وقت نمیکنم کامل توضیح بدم .چون در حال حاضر تمام وقتمو مها پر کرده و از بودن کنارش لذت میبرم .فقط اینو بگم که مها خانوم ما که قرار بود 13 آذر به دنیا بیاد با عجله خودش 11 آذز ساعت 10:45 شب با وزن 850/2 و قد 49 تو بیمارستان مصطفی خمینی با مهربونی خانم دکتر مهری صالحی قدم رو چشم و قلب من و باباش گذاشت و شد دنیای ما تو یه فرصت دیگه خاطره زایمانمو میگم .اینم چند تا عکس از دختر گل ما
27 آذر 1391